" ساده گی "
چه خوش باور به دریا پانهادم !
ز امواجش و گردابش
و کرمهایی که میلولندبه زیر پا
وز آن کوسه ,
نهنگان تیز دندان پر خون
هراسی بر دل و جان ننهادم !
چه خوش باورسرودم نغمه از دل
و عاصی بر تن مرداب گشتم
و دیوانه تر از امواج سرکش
به گرداب حیاتی تیره وتار
به زیر کاه آبی پرتلاطم
نهادم پا بر آن بدنام باطن !
به ذهن یک هدف
وارد شدم چون " در " شفاف
ولی هیهات از چاهی که گسترده صدف !
......... امان از دست این دل :
که جرمی گشته است در قعر دریا
نفس ها تا ابد حبس
شناور حد یک آه !
که عمری دوست بود با ماه شبها
که می افتاد هرشب روی دریا
جلوی جشم من , آن ماه ماهم
میان ابر و امواج شب تار
معلق می زدش بر آب چون سار .
به نور باور " یک عالم اختر "
چو من خوش میشدش با ساز هر تار
ندارد او خبر از باطن هار !
که : دریا مرگزاریست ,
غافلیم از کار !
که ما بی انتهایش دیده ایم
در چشم بی ادراک پر خار !
و قلب من چو انبار پر انوار
نمی گنجد درآن مرداب پر مار ..........
××××